اکبر آقا هر چی دروغ باشه مرگ حقه
رفتم تو فکر و یاد خاطره ام افتادم
الان که دارم این خاطره رو مینویسم بغض گلوم رو گرفته
جداً مو به تنم سیخ شده
بخون تا از حقیقت بویی ببری
تا حالا رفتی تو قبر بخوابی؟؟؟
من رفتم
یه شب تنهای تنها
تو ۲۰ سالگیم رفتم
رفتم جمکران بعدش یه ماشین گرفتم برای بقیع
شب بود یادمه شب مهتابی هم نبود
ظلمات بود
تک و توک چراغ هایی داشت
که باعث شد از نور صفحه ی موبایلم برای راه رفتن استفاده کنم
از دری وارد شدم که خرابه بود
چون دم در اصلی نگهبان بود و اجازه نمیداد شب داخل بشیم
تصور کنید قبرستانی واقعا تاریک
از جاده ی وسط می روم
دو طرفم قبر
انسانهای خوابیده اند
چون زمین وسیعی بود کمی باد می آمد و صدایش واقعا مو به تنم سیخ میکرد
ترس و هول سراسر وجودم را گرفته بود
کم کم داشتم تصمیم به برگشت میگرفتم
اما عزمم را جزم کردم برای رفتن
رفتم
رفتم
موبایلم را خاموش کردم
با خودم ساعت هم نبردم
می خواستم آزاد باشم
حتی از زمان فارق شوم
رفتم
رفتم
رفتم
در همین حین گاهی روی قبر ها را می خواندم و با آنها صحبت می کردم
"آقای مهندس فکرش رو می کردی روزی تو قبری بخوابی که کنار دستیت یه برادر افغانی باشه؟؟"
"با شماهام
قبرتون چقدر تنگه؟؟؟
می خوام از تجربیاتتون استفاده کنم
دٍ جواب بدید
اون تو چی میخوان ازتون؟
از چی میپرسن؟
از کل اموالتون چی براتون موند؟
از کل داراییتون چی بدردتون خورد؟
.
.
.
.
.
"
رفتم جلو
جلو
جلوتر
تا اینکه دیگه جاده داشت تموم میشد
گفتم آقا محمد پیاده
اونجا که بش میگن آخر خط همین جاست
ببینم چیزی از آخر دنیا شنیدی؟؟؟
شنیدن کی بوَد .....
برگرد
برگرد یه نیگاه بنداز ببین جادتو چطور اومدی؟
آخر جاده فقط یه عالمه قبر خالی بود
رفتم خوابیدم تو یکیش
واییی
واییی
چمامو بستم
شنیدم
همینطور که رو دست جمعیت بودم
میگفتن بلند بگو لا الاه الا الله
به حرمت و شرف لاالاه الا الله
دیدم مادرم داشت برام اشک میریخت
عزیزام رو دیدم
دیدم بعضیا دارن پشت سرم به خوبی ازم یاد می کنن
دیدم
دیدم
من ندیدنیها رو دیدم
ببخشید دیگه قادر به تایپ نیستم
{بر گرفته از واقعیت زندگی خودم}
- ۹۴/۰۱/۱۴