محمد جواد قسوری

اینجا نمودگاه تفکر مَنَست با صدای بلند و خط درشت فکر میکنم تا با شما همراه باشم.

اینجا نمودگاه تفکر مَنَست با صدای بلند و خط درشت فکر میکنم تا با شما همراه باشم.

با دقت زندگی کنیم.
هر طور که درست میدانیم، اما در بارۀ زندگیمان و چگونگی گذران عمر فکر کنیم و تصمیم بگیریم.
بی دقت گذراندنش مسلماً کار غلطیست.
یکبار برای همیشه چهار چوب های خودمان را پی ریزی کنیم.

زندگی کنیم، نه فقط زنده بمانیم.

محمد جواد قسوری

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

بالا میرود

ایناهاش رسیدم

اینم از آسانسور

دکمه رو زدم و منتظر شدم تا آسانسور بیاد، راستی کجا میخواستم برم؟بماند...

دینگ

آسانسور رسید

در باز شد 

نگاهم با نگاه مرد میانسال جا افتاده ای گره خورد

در یک لحظه موج مهربانی و نگاه پدرانه اش مرا احاطه کرد.

گفت پسرم ما داریم میریم بالا، میایی؟یا میخوایی بمونی، یا میری پایین؟؟؟

چند لحظه مــکـــث کردم.

جداً من الان کجام؟ کجا میخوام برم؟

در هر صورت گفتم نه ممنون نمیام،

دینگ

دَر شروع کرد به بسته شدن.

ناگهان پام رو گذاشتم لای در و گفتم 

نه

ببخشید میام.

من رو هم بالا ببرید.

خیلی نرم و با آرامش از خواب بیدار شدم.

چقدر چهرۀ اون مرد برام آشنا بود و پر آرامش.

کاش بازم ببینمش.

قبر  امام حسین علیه السلام را 9 بار با خاک یکسان کردند و جمعا 17 بار سعی در تخریب داشتند اما سنّت الهی این است که حسین ع بالا برود

مشیّت الهی این است

کسی نمیتونه با خدا در بیافته

چراغی را که ایزد برفروزد            هر آنکس پف کند ریشش بسوزد

و این چراغ هدایت حداقل سالی یکبار جلوی ما روشن میشه، و میپرسه میایی با هم بریم بالا؟بریم کربلا؟ یا میخوایی درجا بزنی و یا میخوایی بری پایین؟

 

با حسینِ زهرا علیهما السلام بالا رویم.

لیلای من مجنون

از آن قول هایی که در روضه ها به تو داده بودم یک سال گذشت؟

از آن تمنا ها هم سالی گذشته؟

از آن عذر خواهی ها

از آن تعهد ها

از آن تغییر ها

از همۀ آنها سالی گذشت

در این یک سال آن گونه بوده ام که الان باید من سر افکنده بدنبال تو بیایم و تو مرا نپذیری نه اینکه همچنان توفیق اشک و روضۀ و سوز به من عنایت کنی و من همچنان قدر ندانم.

جدّاً که تو کریمی و خدا خوب میدانست که چه کسی را کشتی نجات قرار دهد.

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی      نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی

 

من بی وفا

من بد قول

من نمک نشناس

من نادون و جاهل

اما تو چی؟

مگه فقط رفیق با وفا ها و خوش قول ها و نمک شناسهایی؟

اصلا تا من و امثال من با تو رفاقت نکنیم، کی قرار حرمت نون و نمک بشناسیم و با وفا بشیم و اصلاح بشیم.

من دو کلمه میدونم،

اول اینکه با تمام بدیهام به عشقمون پایبند بودم و هرز نرفتم.

دوم اینکه مطمئنم اگر تو دستم رو نگیری سقوط میکنم.

سقوط مرگ بار برای من سقوط از اون دو چشمِ گیرایِ توست.

اگر خودت کمک نکنی، هدر میشم،خراب میشم، حتی هرز میرم.

دست من گیر که این دست همان است که من   سالها از غم هجران تو بر سر زده ام

اربعین

ده ماه گذشت. . .

چیزی حدود سی صد روز از آن دیدارِ عاشقانۀ مان،که چشمم خسته و خاکی، گره خورد به چشمه ات،زلال بود و افلاکی.

ده ماه گذشت و نمیدانی که چطور  بدون تو این ده ماه را گذرانده ام.

خودم هم نمیدانم،

تصورش هم مشکل است،

در این ده ماه فقط یک امید بود که پای خسته ام را میکشید در جادۀ ویرانۀ زندگی

ده ماه گذشت و من از آن شور و اوجی که نصیبم کرده بودی، ته نشین شدم.

تو هنوز در اوجی، عشقمان هنوز پا بر جاست این منم که در این 300 روز، 300 سال پیرتر شدم، فرسوده تر شدم و خاک گرفته ام.

تو دلیل حرکت و تحرک من بودی و هستی.

من ظاهرا از فرازِ تو فرود آمدم، اما باور نکن.

من  جدایی از تو دلربا خدا.

من آن جرعۀ آبم که از دریای وصلت جدا شدم، اما هنوز خودم را دریایی میبینم و میدانم که اتصالم به تو دور نیست.

هویت خودم را دریا میبینم نه گندآبی ساکن مانده، این سکون موقتیست

چیزی نمانده

دو ماه دیگر، شست روز دیگر

دوباره دریایی میشوم

دوباره موج میزنم

دوباره طوفان بپا میکنم

دوباره خودم را همراه با سیل دیگر عشّاقت در مسیر نجف-کربلا میبینم، و در آخر خسته از تمام جدایی ها

در آغوش میگیرمت تا بتوانم یک دل سیر برایت گریه کنم و شکایت کنم و عقدۀ دل وا کنم.

برایت تنها از تنهایی بگویم و غم غربت در میان جمع.

برایت از اوج جوانی با همین ظاهر شاد، تا گلو پیرِ تو بودن بگویم

 و گریه راه سخنم را ببندد و ادامه اش را با چشم برایت بگویم، با زبانِ اشک

و دستان پر مهرت را لمس کنم که اشک از چشمانم میگیری

میبینم که سرم را مانند مادری که پس از فراغی طولانی به فرزندش رسیده لمس میکنی و من گرم میشوم، مست میشوم، دردهایم همه تسکین میگیرد.

میبینم آن روزی را که به این جرعۀ نا چیز فرصت دریا شدن میدهی و از پس بیابانها غربت، به آبادانیِ نگاهت میرسم.

نگاهی که در تمام این 300 روز در حسرتش میسوختم، میسوختم، میسوختم.

نگاهی که در آن میخوانم

گر چه مستوجب صد گونه جفایی باز آ

 

من باز آمده ام، تو هم باز آ

تو هم هر چه کردم جمله ناکرده بگیر، طاعتِ نآورده ، آورده بگیر

باور کن با تمام کاستیهایم، من به تو وفا دارم

باور کن هیچ جا، بدون تو هوای زندگی ندارم.

باور کن به هوای تو زنده ام،

مرا بی هوا رها مکن.