ده ماه گذشت. . .
چیزی حدود سی صد روز از آن دیدارِ عاشقانۀ مان،که چشمم خسته و خاکی، گره خورد به چشمه ات،زلال بود و افلاکی.
ده ماه گذشت و نمیدانی که چطور بدون تو این ده ماه را گذرانده ام.
خودم هم نمیدانم،
تصورش هم مشکل است،
در این ده ماه فقط یک امید بود که پای خسته ام را میکشید در جادۀ ویرانۀ زندگی
ده ماه گذشت و من از آن شور و اوجی که نصیبم کرده بودی، ته نشین شدم.
تو هنوز در اوجی، عشقمان هنوز پا بر جاست این منم که در این 300 روز، 300 سال پیرتر شدم، فرسوده تر شدم و خاک گرفته ام.
تو دلیل حرکت و تحرک من بودی و هستی.
من ظاهرا از فرازِ تو فرود آمدم، اما باور نکن.
من جدایی از تو دلربا خدا.
من آن جرعۀ آبم که از دریای وصلت جدا شدم، اما هنوز خودم را دریایی میبینم و میدانم که اتصالم به تو دور نیست.
هویت خودم را دریا میبینم نه گندآبی ساکن مانده، این سکون موقتیست
چیزی نمانده
دو ماه دیگر، شست روز دیگر
دوباره دریایی میشوم
دوباره موج میزنم
دوباره طوفان بپا میکنم
دوباره خودم را همراه با سیل دیگر عشّاقت در مسیر نجف-کربلا میبینم، و در آخر خسته از تمام جدایی ها
در آغوش میگیرمت تا بتوانم یک دل سیر برایت گریه کنم و شکایت کنم و عقدۀ دل وا کنم.
برایت تنها از تنهایی بگویم و غم غربت در میان جمع.
برایت از اوج جوانی با همین ظاهر شاد، تا گلو پیرِ تو بودن بگویم
و گریه راه سخنم را ببندد و ادامه اش را با چشم برایت بگویم، با زبانِ اشک
و دستان پر مهرت را لمس کنم که اشک از چشمانم میگیری
میبینم که سرم را مانند مادری که پس از فراغی طولانی به فرزندش رسیده لمس میکنی و من گرم میشوم، مست میشوم، دردهایم همه تسکین میگیرد.
میبینم آن روزی را که به این جرعۀ نا چیز فرصت دریا شدن میدهی و از پس بیابانها غربت، به آبادانیِ نگاهت میرسم.
نگاهی که در تمام این 300 روز در حسرتش میسوختم، میسوختم، میسوختم.
نگاهی که در آن میخوانم
گر چه مستوجب صد گونه جفایی باز آ
من باز آمده ام، تو هم باز آ
تو هم هر چه کردم جمله ناکرده بگیر، طاعتِ نآورده ، آورده بگیر
باور کن با تمام کاستیهایم، من به تو وفا دارم
باور کن هیچ جا، بدون تو هوای زندگی ندارم.
باور کن به هوای تو زنده ام،
مرا بی هوا رها مکن.