مرا می دیدند و دلشان به حالم می سوخت تو را محکوم میکردند. که چه صیاد بی رحمی هستی.
برخی هم میدیدند و تو را تشویق میکردند که عجب مهارتی داری در شکار.
من هم، پای در بند و صید شده،مبهوت تماشای چهرۀ پر از غرور تو ام.
ولکن چه کسی میداند که چقدر بدنبال تو گشته ام
چقدر برایت خرامیده ام تا دست به صید بزنی و من شکار باشم و تو شکارچی
تا از بدست آوردن من هم تو افتخار کنی و هم من به وصال تو برسم.
من به مغلوب تو بودن افتخار میکنم، حتی اگر غلبه بر تو مرا ممکن بود.
مرا در بند بکش، اسیر کن.
مرا برای خودت تصاحب کن.مهربان نباش و راهی برای فرار نگذار.
مرا از هر چه غیر از توست بترسان، و از دید دیگران پنهان کن.
مرا از رفتن نومید کن.
بگذار ناچارِ تو باشم.
که همینم آرزوست.
بگذار متعلق به تو باشم و
بدانم که دغدغۀ تو داشتن من است.
- ۹۷/۰۶/۰۳